دیشب با فاطمه دعوا کردم
نمیدونم دعوا هم نبود، یه ذره تندی...
ناراحته از دستم...
- ۲ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۰
دیشب با فاطمه دعوا کردم
نمیدونم دعوا هم نبود، یه ذره تندی...
ناراحته از دستم...
دقیقا چند سال پیش بود...
بهمن ماه...
تعداد خواب های واقعی یا به نگاه دین، رویاهای صادقانه، بیشتر شده بود...
با مرگ دوستم شروع شد و به...
یادم نیست به چی ختم شد.
اون زمان دانشجو بودم، حاج اقای دانشگاه میگفت احتمالا غلبه شیطانی هست که خواب های واقعی میبینی، خواب هایی که واقعا اذیتم میکرد...
گذشت و گذشت و گذشت تا با یه سری از ادعیه و این چیزها بهتر شدم، تا این چند روز...
انگار دوباره رویاهای صادقه برگشتند...
ما همیشه یا جای درست بودیم در زمان غلط
یا جای غلط بودیم در زمان درست
و همیشه همین گونه
همدیگر را از دست داده ایم...
دیر از خواب بیدار شدم
و
کلی کار دارم
الان دارم یه چیزی میخورم
بعدش باید بشینم پای یه مقاله علمی که باید به استاد تا شب تحویل بدم
غذا هم فریز دارم
کارت سوخت موتور هم هنوز پیدا نشده رو اعصابمه
فاطمه خانوم اومده خونمون
واسه تمرین حفظ قران
ایه ۶۱ سوره بقره است...
بودنش واسه منم خوبه
مرور میکنم...
چند ماهه دیگه به سن تکلیف میرسه، اگه پولم برسه واسش یه چادر مشکی میخرم، خیلی دوست داره.
البته فکر کنم مامان باباش زودتر براش بخرند...